ولی تو در یک پستان شیر می خوردی و پستان دیگر را با دست نگاه می داشتی...
دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد
حاتم طایی از دنیا رفت برادرش خواست قائم مقام او شود، با مادرش د ر این مورد مشورت کرد.
مادر- هرگز کار حاتم از تو ساخته نیست .
ولی برادر حاتم به سخن مادر اعتنا نکرد، بلکه جانشین برادرش شد و بر مسند برادر که در میان قبه و تالاری که هفتاد در داشت، نشست (علت اینکه حاتم برای این تالار هفتاد درب درست کرده بود این بود: تا بینوایان از هر دری که بخواهند وارد شوند و عرض حاجت نمایند- گرچه مکرر باشد – حاجت آنها را بر آورد) مادر خواست پسرش(برادر حاتم) را آزمایش کند ، با لباس مبدل به طوری که پسرش او را نشناسد از دری وارد شد و عرض حاجت کرد پسر به حاجت او رسیدگی نمود.
بار دوم مراجعه کرد و نتیجه گرفت بار سوم از درب دیگر وارد شد و عرض حاجت
نمود، برادر حاتم از دیدن آن زن ناشناس که سومین بار به او مراجعه کرد ،
سخت ناراحت شد و گفت ای «ای عورت» ! امروز دو نوبت از من چیزی گرفتی باز از
درب دیگرآمدی؟! برو – برو
مادر خود را پیش پسر ظاهر کرد و گفت: پسرم! برادرت حاتم را به همین قیافه
ناشناس امتحان کردم و از هفتاد درب در یک روز بر او وارد شدم و عرض حاجت
کردم، برادرت حاجتم را برطرف کرد
در آن هنگام که شمکا بچه بودید، حاتم به یک پستان قناعت میکرد و پستان
دیگر را برای تو می گذاشاشت ولی تو در یک پستان شیر می خوردی و پستان دیگر
را با دست نگاه می داشتی!!
منبع: پندهای جاویدان ص251، مولف محمد محمدی اشتهاردی
دادا يعني برادر و خدمتكار...