درخت گردو.....داستانهای طنز از زبان مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی
شخصی زیر درخت گردو
ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است فقط نمیفهمم چرا
گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای ولی هندوانه به آن
بزرگی را لای بتههای کوچک! » همینطور که داشت با خدا درددل میکرد
ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون آمد. او به
خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود،
معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!»
منبع..خبرگزاری فارس
+ نوشته شده در شنبه دهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 17:38 توسط سعید
|

دادا يعني برادر و خدمتكار...