قاطر و آسیاب...داستانهای طنز از زبان مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی
شخصی وارد یک آسیاب
گندم شد. دید به جای اینکه یک انسان گندمها را آسیاب کند چوب آسیاب به
گردن یک قاطر بسته شده. قاطر میچرخید و آسیاب کار میکرد اما به گردن قاطر
یک زنگوله آویزان بود. از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن قاطرت
زنگوله بستهای!» آسیابان گفت: «برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه شوم
که آسیاب کار نمیکند». آن شخص دوباره پرسید: «خب! اگر قاطر ایستاد و سرش
را تکان داد، از کجا میفهمی؟» آسیابان گفت: «برو این پدر سوختهبازیها را
به قاطر من یاد نده!»
منبع خبرگزاری فارس
+ نوشته شده در شنبه دهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 17:41 توسط سعید
|

دادا يعني برادر و خدمتكار...